• وبلاگ : هم نفس با من بمان...
  • يادداشت : درباره من
  • نظرات : 0 خصوصي ، 22 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + نيما 

    اين زوج

    چراغ را خاموش مي کنند

    وحباب سپيدش سو سو مي زند چندي

    پيش از آن که مثل قرصي در ليوان ِ تاريکي حل شود

    بعد پرواز مي کنند

    ديوارهاي هتل به تاريکي ِ بهشت پرتاب مي شوند.

    جزر و مد عشق فرو نشسته و مي خوابند

    اما پنهان ترين فکرهايشان هم را مي يابند

    مثل دو رنگ که روي برگي خيس

    در نقاشي کودک دبستاني

    به هم مي رسند و با هم يکي مي شوند.

    تاريک و ساکت است

    اما شهر با پنجره هاي خاموش

    شبانه نزديک تر شده

    خانه ها نزديک تر شده

    نزديک تر آمده اند انبوه مردم

    با چهره هايي که چيزي نمي گويند