هم نفس با من بمان...
بنام فریاد رس بی صدا بی اراده متولد میشویم و با حسرت زندگی میکنیم وسپس با حسرت میمیریم تولدم واصلا هیچ شوقی در دلم پر نمیزند وخوشحال نیستم ولبخند روی لبانم جایش را به اشک توی چشام داده،
دلم تنگ شده برای خیلی کسا وخیلی چیزا...
برای آرزوهای بچگیم که همش خدا خدامیکردم که بزرگ بشم؛آرزوهای شیرین وزیبایی در ذهنم پرورانده بودم!
دلم تنگ شده واسه دورانی که غمگین وناراحت بودم وبغض گلویم رامی سوزاند
همه دوروبرم رامیگرفتند ودلیل ناراحتیم را جویا میشدند ونازمو میکشیدند...
دلم تنگ شده؛برای کسی که وجودش درزندگی هرکسی بهترین هدیه ازسوی خداست
منم فقط یه لحظه دیدارش راآرزو میکنم،بعنوان هدیه ای از سوی خدایم برای تولدم!
چقدردلم برای دستهای نوازشگرش تنگ شده
چقدرنبودنش جسم وروانم رونابود کرده...
وحسرت نبودش ودوریش داره امونم رو میبره!!!
چه آرزوهای خوبی داشتیم برای روزهایی که انتظارمان را میکشیدند...
چه روزهای قشنگی که توصیفشان نتوان کرد اما حال خیلی خیلی ازم دور شدند وبه اندازه ابرها ازم فاصله دارند.
فقط خوشحالم که پا روی جای کسی نذاشتم وهمیشه دنبال جای خود بودم؛وحال میفهمم که
جایی تو ی این دنیای بزرگ ولی کوچک برای من پرشکسته نیست!حال می فهمم بزرگترین اشتباه زندگیم تولد است وپاگذاشتن تو این دنیا
اگر مشتاق زندگی بودم روزی که به دنیا آمدم گریه نمی کردم....!
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |