هم نفس با من بمان...
ترانه ی بهاری... **************************** روز بارانی بهار
**************************** دوستت دارم **************************** نذر **************************** **************************** باور **************************** **************************** کودکی
من شاعر دردهای خویش
ودردهای شمایم
شعرهایم حکایت آشنای کلمات
شاه وگداو سائل و وزیر
دیگر میان شما فاصله ای نیست
دیگر قفس نماد اسارت نیست
من دردهای خود و تو را
فریاد می کنم
عطر شادی در فضا آکنده می شود
اینک وحشی ترین ترانه ی خود را
در زمزمه ی جویبار لحظه ها
برایت سرودم
این ترانه ی بهاری
ترانه ی محوفاصله هاست!
باز همان قصه ی همیشگی
قصه ی زلال عشق
دوتا چشم قشنگ
وانتظارلحظه ی عبور
دوتا چشم منتظر
خیره به نقطه ی نور
هنوز سیب سلامت تازه است
تو نیز میخواهی مانند من
بی وزنی عشق راثابت کنی
آن روز
روز بارانی بهار
که درخیال باهم زندگی می کردیم
هنگام گفتگو
باران واژه هایمان را
باسخاوت همیشگی اش
می شت!
در زمین قلب من چیزی کاشتی
که اگرجوانه بزند
چشم تمام دنیا را به سوی خود می کشد
از زبان تو
چیزی جاری گشت
که چشمم چون درخت بریده شده انگور
زارزار می گرید
اما من
به تو
دوکلمه می گویم
همیشگی وماندگار
دوستت دارم
تمام یاس ها شاهدتنهایی منند وقتی به موسیقی خاموشی توگوش می دهم.به خدای آب وآیینه سوگند دلم رانذر آمدنت کرده ام.ازباغچه قلبم آنقدرگل برایت چیده ام که مردم گمان می کنندگل فروشم.تاگلهای قلبم پژمرده نشده اند بیا ای که با ساده ترین سلام آمدی وباناگهانی ترین وداع رفتی...
آخرین غزل
درکدامین غروب تلخ پرپرشدی.درکنج کدام شب بی پرواسربر بالین غربت نهادی .کدام کوچه برفی رد آخرین قدمهایت را در خودجای داد.کدام پنجره به زمزمه دلتنگی ات گوش سپرد وسکوت کدامین ساعت صدای آخرین نفس هایت را بلعیدو کدام ستاره شاهد شکستنت بود.هیچ کس پرواز عاشقانه ات راندید چون تو آخرین غزلت را در آن سوی ابرها سرودی.
چگونه باور کنم زردی خزان دستهایم را در سردی زمستان دستهایت؟چگونه در خیالم بگنجد شاخه های تکیده خیالم در یخبندان نگاهت؟یک دم درکوچه پس کوچه های دلم قدم بگذاربگوکه بی خیال از کنار خاطرات قدیمی از مقابل پنجره انتظار وآینه شکسته ام نخواهی گذشت ومرا با تنهایی هاوآرزوهای پرپرم تنها نخواهی گذاشت.
دل
یکی ازآن دل های ناب نایاب زلال وقدیمی راکه در این روزگار کمتر پیدا می شود.من داشتم که تنها تو را می تپید.دلی که آینه تمام نمای عشق بود ودوستی ومحبت.من آن آینه رابا تمام وجودبه تو هدیه دادم چیزی که به خودت تعلق داشت ودرنظر من ارزشمندتر ازآن در هستی وجود نداشت.افسوس که تو قدر آن گوهر راندانستی آینه را شکستی ودرمرگ آن به سوگ نشستی.
باز کودک دلم بازیگوشی کرد.گفتم که ندو!سنگلاخ زندگی جای شینطنت وکودکی های تونیست اما نشنیدو دویدو بالاخره زمین خورد.پایش مجروح شد وهای های گریه اش بلند شد اما در این دنیای شلوغ کسی صدایش را نشنید کسی به او اهمیتی نداد وکودک دلم با همان پای مجروح برخاست واکنون مدتهاست که لنگ لنگان درجاده زندگی پیش می رود اما هنوز کسی از او نپرسیده که:(کوچولو چه شده!)
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |