هم نفس با من بمان...
تنهایی عشق پرچین اسیر عشق پروانگی فرصت جاودانگی (افسوس....کاش این همه ازهم فاصله نداشتیم...اما خیالی نیست چون هنوزم گرمی دستانت را احساس میکنم...هونزنگاهت باهم حرف میزند....هیچ وقت ازم جدا نبودی.)
در این شهرغریب
کسی مرا یاد نکرد
خود ماندم وکوله بارم
تنها یادتو مرا دلداری میداد
ای کاش درکنارم بودی
اما تونیز شاید مرا از یاد برده باشی
خیالی نیست
من تنهایم
وشاید این تنهایی سرنوشتم باشد
نمی دانم
گل سرخ چندروز بود که به اعمال آفتابگردان می اندیشید.دلش میخواست بداند که آفتابگردان چرا هرروز یک عمل را تکرار میکند میخواست بداند چرا او همیشه روبه سوی خورشی میکند!!بالاخره یک روز طاقتش تمام شدو از وی پرسید:ای آفتابگردان!خورشیدچه دارد که تو هرروز روبه سویش میبری وبی تابانه او رامینگری؟!...
_گل سرخ توخود مظهرعشقی!بااین حال نمیدانی عشق چیست...!!
_توبگو تا بدانم!
_عشق ماننددریا بی کران هست مانندظلمات شب سخت است مانندمن وتو لطیف است مانندکوه سرافراز است مانندپرتوهای خورشید گرما بخش است و...هرکس آن راطوری _تفسیر می کند.اما بدان که عشق همیشه باارزش است.
_تو عاشق خورشیدی؟
_آری مدتهاست که دل به خورشیدبسته ام!
_پس به همین دلیل هست که...
آفتابگردان حرف گل سرخ را ناتمام گذاشته وپاسخ خودرا اینچنین بیان کرد:به همین دلیل است که تاخورشید درآسمان هویدا میشود رو به سوی او میدارم وشبها سربه زیر.
_چرا...؟؟
_تابه غیراز خورشید کسی وچیزی را نبینم.
_به او بگو.
_خورشی تنها مال من نیست هزاران هزار آفتابگردان دیگر مانند من هستند...هزاران هزار گل وجودشان به او وابسته است...هزاران هزار......
_با ای حال به او بگو.
_لازم نیست همیشه عشق را ابراز کنی همین قدر که معشوقت بداند دوستش داری و وجودش برایت ارزشمند است کافیست.
_او میداند؟!
_نمیدانم...!!!!
واژه هایم حقیرانه از من تمنای ایستادن دارند میخواهند که آنها رابرسر گذرگاه برگه هایم جای بگذارم و آنقدر تکرارشان کنم که آشنا شوند.میخ.اهند تا با تمام وجودپرچینی از آنان بسازم ودر پشت آن بنشینم وخوشبختی را نظاره کنم که از آن سوی پرچین برمن خیره شده است.میخواهند با مداد ایستاده بردستانم برچهره ی رسیدن به او خط بکشم. با واژه هایم پرچینی خواهم ساخت که خوشبختی درپشت آن باحسرت مرا مینگرد ونیز خود را خواهم ساخت ویارای شکستن پرچین در درون دستانم را.من به خوشبختی خیره نخواهم شد واجازه نخواهم دادکه از من ناامید گردد.من به سوی او خواهم رفت واو را در درون دستانم خواهم گرفت زیرا او به من نزدیکتر از هرکسیست و من اورا میبینم و میشناسم.
ازبس که آه کشیدم سوزانده ام درون خود را.خون جگر خوردن تا چه وقت؟عشق در دل نگفتن تا به کی؟
منتظرم تا که بیایی وبزدایی غبار ورنگ حسرت رااز کوچه سردوتاریک خیالم ودر گرمای وجودت خود رااحساس کنم وخود رابر فرازآبی ترین آبی عشق ببینم.پس بیاو زندگی ببخش به این اسیرعشق که بی تو هیچ وقت مزه زندگی کردن را نمی فهمم هیچ وقت.
من و تو درپیله ی تنهایی بودیم اما تو تنهایی به فرصت پروانه بودن رسیدی وبرافق های دور دست گم شدی.ومن که از پروانه بودن بدون تو پروا داشتم درهمان پیله به انتظار آمدنت ماندم بی آنکه سلا آسمان را تجربه کنم.اما گویا تو تمام این ها را به فراموشی سپردی.سهم من آن خبرشوم بود که قاصدک راپرپر کرد.انگاربه تنهایی باید از پیله ی تنهایی رها شوم.انگاربه تنهایی باید به پروتنگی برسم...
بغض گلویم را می فشارد.نگاهم رابه دوردستها می فرستم وفریاد می کشم.فریادی از جنس حرفهای نگفته ودردهای کهنه.
کاش زندگی آنقدربه ما فرصت میدادتا لحظه های باهم بودن را دوباره مشق کنیم وترانه های خفته در ساز زندگی را بنوازیم.
به گورستان قدم می گذارم.قبرها با نظم خاصی درکنار هم ردیف شدند.سکوت غریب آنجا آدمی را از هیاهوی زندگی جدا میکند وبرای دقایقی هم که شده به تفکر وا میدارد فکر کردن به اینکه زمانی دور یا نزدیک من هم گذرم اینجا خواهد افتاد فکر روزی که نه به پای خود بلکه بر دوش دیگران در چنین مکانی به دست خاک سپرده خواهم شد تنم را می لرزاند. به گورها نگاه میکنم صرفنظر از اینکه صاحبان آنها غنی بوده اند یا فقیر؟زشت بوده اند یا زیبا؟سیاه بوده اند یا سفید؟خوب بوده اند یابد؟ظاهرشان زیاد فرقی با هم ندارند.نقطه ی مشترک همه ی آنها این است که هرکدام یک نفر راروزی نفس میکشیده راه میرفته حرف میزده میخندیده گریه میکرده کار نیک میکرده کار بد میکرده وباور میداشته که روزی خواهد مرددربرگرفته اند.کمی آن سوتر گورهای خالی را میبینم که دهان باز کرده اند برای بلعیدن مرده های تازه!وبه فرزندان آدم که تقلای بیهوده می کنند برای ماندگاری در دنیایی که خود ماندگار نیست وانسانیت وشرافت ذاتی خود رابه بهای بسیار ناچیز می فروشندومی خندند.برای لحظه ای به خودم می اندیشم وبایک قضاوت صادقانه به این نتیجه می رسم که خیلی از اوقات من هم مثل خیلی از آدم ها فکرمیکنم وعمل میکنم.تصمیم می گیرم نگاهم رابه دنیا وبه زندگی عوض کنم وبه جاودانگی و بی مرگی واقعی بیندیشم وامیدوارم که این تصمیم باورود دوباره ام به دنیای زندگان عوض نشود!!
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |