هم نفس با من بمان...
دلتنگی های ................. به اوبگویید دوستش دارم
دنیا خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من وگرنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت غم چرا غم نمی داند که من غرض غرض این بود که تکرار کنم غم ها را ولی افسوس که این شعر به هم ریخته ام آرزو دست هایم به آرزو هایم نمی رسند آرزو هایم بسیار دورند این بار برای رسیدن به آرزو هایم یک صندلی زیر پایم می گذارم شاید این بار دستم به آرزو هایم برسد
سیب حسرت درباغ رویاها و آرزوهایم قدم می زدم، سیبی از شاخه حسرت چیدم،بوی غم و غربت و تنهایی می داد.تو از سوی سرزمین دلتنگی به سوی من آمدی،ناگهان نسیم در شاخه های بید پیچید.عطرگلهای یاس در همه جا پرشدومن زیباترین رویاها را ازپنجره چشمان تو به تماشا نشستم اما تو از من دور و پشت علفزار گم شدی و من ماندم و دسته گل اقاقیایی که از دشت نور برایت چیده بودم دریایی سوخته و آرزویی پرپر.
به اوکه گل همیشه بهارمن است
به اوکه قشنگترین بهانه برای بودن من است
به اوکه عشق جاودانه من است...!!
غمگین ترین غمگین شهرم
بیا ای دوست باش با من
که من تنها ترین تنهای شهرم
باغزل فاش کنم بیشترین کم ها را
به غزل اشک بریزم،بنویسم شادم
وبه تصویر کشم چهره آدم ها را
غرض این بود که با گریه غزل وار شوم
در خودم دم به دم از آینه تکرار شوم
یا گدایی بکنم بردر هر خانه ویا
تکه نانی بر سر سفره افطار شوم
غرض این بود غزل باشد و صدخاطره درد
تا بگویم غم عشق تو چه ها با من کرد
نه غزل شد،نه رباعی،نه دو بیتی و نه فرد
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |