"غزل" در لغت به معني "حديث عاشقي" است.
در قرن ششم که قصيده در حال زوال بود "غزل" پا گرفت و در قرن هفتم رسما قصيده را عقب راند و به اوج رسيد.
در قصيده موضوع اصلي آن است که در آخر شعر "مدح" کسي گفته شود و در واقع منظور اصلي "ممدوح" است
اما در غزل "معشوق" مهم است و در آخر شعر شاعر اسم خود را مي آورد و با معشوق سخن مي گويد و راز و نياز مي کند.
اين "معشوق" گاهي زميني است اما پست و بازاري نيست و گاهي آسماني است و عرفاني.
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي
دل بي تو به جان آمد وقت است که بازآيي
دايم گل اين بستان شاداب نميماند
درياب ضعيفان را در وقت توانايي
ديشب گله زلفش با باد همي کردم
گفتا غلطي بگذر زين فکرت سودايي
صد باد صبا اين جا با سلسله ميرقصند
اين است حريف اي دل تا باد نپيمايي
مشتاقي و مهجوري دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پاياب شکيبايي
يا رب به که شايد گفت اين نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجايي
ساقي چمن گل را بي روي تو رنگي نيست
شمشاد خرامان کن تا باغ بيارايي
اي درد توام درمان در بستر ناکامي
و اي ياد توام مونس در گوشه تنهايي
در دايره قسمت ما نقطه تسليميم
لطف آن چه تو انديشي حکم آن چه تو فرمايي
فکر خود و راي خود در عالم رندي نيست
کفر است در اين مذهب خودبيني و خودرايي
زين دايره مينا خونين جگرم مي ده
تا حل کنم اين مشکل در ساغر مينايي
مهدي شب هجران شد بوي خوش وصل آمد
شاديت مبارک باد اي عاشق شيدايي