سلام همسايه
مي خوام برات قصه بگم.قصه عشق يک فرشته.
فرشته ما ميون آدم ها بود ولي آدم ها نمي تونستند ببيننش مگر اينکه خودش بخواد.فرشته قصه ما مشغول زندگي روزمره و کارهايي بود که از طرف خدا براش در نظر گرفته شده بود. ولي روزي عاشق نگاهي شد. عاشق اشک و گريه کردني شد.ولي عاشق نگاه يه آدم. کم کم خودشو به عشقش نشون داد.ولي عشقش
نمي دونست که اون يه فرشته است.چون ظاهرش مثل آدم ها بود و هميشه يه نوع لباس مي پوشيد. کم کم عشقش هم به اون علاقه مند شدولي اين واسه فرشته قصه ما اصلا خوب نبود.چون عشق نزديکي مياره و فرشته ما نمي تونست به عشقش نزديک بشه يا حتي اونو لمس کنه. بالاخره فرشته قصه ما با کسي آشنا شد که قبلا فرشته بوده ولي الان تبديل به آدم شده.حالا فرشته قصه ما مي تونه تبديل به آدم بشه ولي بايد با جاودانگي خداحافظي کنه.حالا فرشته ما بين دو راهي عشق و جاودانگي قرار گرفته و بايد يک راه را انتخاب کنه.بالاخره تصميمشو مي گيره و عشق را انتخاب مي کنه و با جاودانگي تا ابد خداحافظي مي کنه.حالا اون تبديل به آدم شده. حالا به آرزوش رسيده.حالا مي تونه عشقش رو در آغوش بگيره.اونو ببوسه و عشق زميني رو تجربه كنه. فقط چند روز بيشتر از اين ماجرا نگذشته بود كه عشقش در اثر يک تصادف ميميره.حالا فرشته سابق قصه ما نه عشقشو داره نه جاودانگي را.در دوران فرشتگي دوستي داشت که هميشه همراهش بود.بعد از مرگ عشقش دوستش ظاهر مي شه و ازش مي پرسه: اين چند روز فاني ارزشش رو داشت؟ فرشته قصه ما گفت:
تجربه عشق زميني به يك عمر جاودانگي مي ارزيد ...