هم نفس با من بمان...
آهو سرچشمه چراآمدی؟! تشنه ای یابه شکارآمدی؟! نه تشنه ام نه،به شکارآمدم عاشقم به دنبال یار آمده ام! آسمان دل من بارانی است! ::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: آیدآیازمانی که دیگر :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: پرستش... سلام دوستان نازنینم مدتی بودکه بخاطرمشکلاتی نتونستم آپ کنم از اینکه به وبم سرزدین ممنون(البته وب خودتونه)خوشحال میشم اگه ازاین به بعدم باهام باشین وبا نظراتتان همراهیم کنید...دوستدار شماها:غزل دلم تنگ است امروزبیشتراز روزهای دیگردلم گرفته،به یادروزهای گذشته دلم گرفته وبه یادروزهای باهم بودنمان، ساعت هابه اندازه ی سالها،دقیقه هابه اندازه ی عمرم،ثانیه ها به اندازه ی مرگ سخت است.امازندگی باز زیباست،زیباست! اگردوستی بی رنگ نشود،زیباست. اگر عشق باخیانت تلخ نشود،زیباست. اگرعشق باغرور جمع نشود،دل ها وقلب هاازسنگ نشود، اگرنشود،زیباست...! داستان زیبایی که مرد عشق خود روباصادقانه ترین راه به زن وپسرش بیان میکند... ..........//////////..........
خواهد آمدباران
ودل باغچه ترخواهدشد
وزمین دیگربار
رنگ گل هاوگیاهان را
رنگ زیبایی وشوق
رنگ شوروشروآزادی را
حس خواهدکرد
وزمین خواهد دید
که دراین وادی بسیارعقیم
دراین دل مرداب
بازهم فصل بهار
چون گل از لای لجن حتی،
خواهدرویید...
درزمین نام ونقش ازپلیدی نباشد؟
هرچه فریاد بد
مرده باشد؟
حاکم این زمین وزمان
عشق باشد؟
پرچم جاودان جهان
عشق باشد؟
هیچ نبود،بجزمهربانی؟!
آه باران!
بباروبشوی این پلیدی
نفرت ودردورنج وپستی
واین سیاهی ونامردی را
ازسروصورت زشت این نابکاران
زندگی رابده جلوه ای نو
وحشت آبادویران دل را
باردیگر
بکن چوگلستان!
ای شب!به پاس صحبت دیرین،خدای را بااوبگوحکایت شب زنده داریم
بااوبگوچه می کشم ازدرد اشتیاق شایدوفاکند،بشتابد به یاریم!
ای دل چنان بنال که آن ماه نازنین آگه شودزرنج من وعشق پاک من
بااوبگو که مهرتواز دل نمی رود هرچندبسته،مرگ،کمربرهلاک من
ای شعرمن!بگوکه جدایی چه می کند کاری بکن که در دل سنگش اثرکنی
ای چنگ غم،که از توبجزناله برنخاست! راهی بزن که ناله ازاین بیشترکنی
ای آسمان،به سوز دل من گواه باش کزدست غم به کوه وبیابان گریختم
داری خبرکه شب همه شب دور ازآن نگاه مانندشمع،سوختم،اشک ریختم؟!
ای روشنان عالم بالا،ستاره ها رحمی به حال عاشق خونین جگرکنید
یاجان من،زمن بستانیدبی درنگ یاپافرانهیدوخدارا خبرکنید!
آری،مگرخدابه دل اندازدش که من زین آه وناله راه به جایی نمی برم
جزناله های تلخ نریزد زساز من ازحال دل اگرسخنی برلب آرم
آخراگر پرستش اوشدگناه من عذزگناه من،همه،چشمان مست اوست
تنهانه عشق وزندگی وآرزوی من اوهستی من است که آینده دست اوست!
دلم به اندازه ی حجم قفس تنگ است
صدایم خیس باران است
نمی دانم چرادر قلب من پاییز طولانی است؟!
به یادروزهایی که باهم حرف میزدیم ومی خندیدیم.دیگر چاره ای جز حسرت وانتظاردوباره نیست.
غم ، همدم دیرین من ، در میان چشمانم حلقه میزند و خطوط پیشانی ام را به یکدیگر نزدیکتر میکند ولی نمیگذارم ورق سفید دفترم را نمناک کند !
آه ، امروز همه چیز برای اشک ریختن برای تو مهیاست .
دست به قلم که شدم ، شنیدم که میخواند :
بارون رو قلب شیشه ها ، هی جا میذاره رد پا
مثل تو که تو قلب من ، پا رو گذاشتی بی صدا
هنوز وقتی بارون میآد ، دلم عشق تو رو میخواد
میگم به هر قطره بارون ، بگین به دیدنم بیاد
و بعد ، موسیقی باران عشق بود که مینواخت و این قلب من بود که میسوخت و همه چیز را در ذهنم به یکدیگر میدوخت !
و زنگ ساعتم کار را تمام کرد !
زنگی که تنظیمش کرده بودم تا یادآورم باشد .
یادآور آن لحظه های زیبایی که در راه بودند .
یادآور آن لحظه هایی که ... ، آن لحظه هایی که توصیفی برایشان نتوان کرد !
و شنیدن صدای دلربای تو چقدر دلکش و زیباست .
اندیشه تو ، تخیل را در ذهنم به بار مینشاند و من مست میشوم از این رهگذر !
از این رهگذر که خیال وهم انگیزت را در جان میپرورم !
ولی به خود می آیم !
من مانده ام و دفتری خیس و خطوطی در هم که دلنوشته هایی از بغض غم آلودم را بر دوش میکشد !
آه ، وقتی که برایت اشک ریختم ، چگونه در خود شکستم .
به ستاره ها خیره شدم و اشک ریختم .
صدای هق هق گلویم را شنیدم و شنیدم صدای ترک های قلبم را !
آه ، تو نبودی که ببینی چگونه در جان خود میپیچم و میسوزم و میگریم !
به نفس نفس های دل عاشقم سوگند ، آنقدر گریسته ام که صورتم دیگر تاب اشکهای گرمم را ندارد !
باید اشکم را تند پاک کنم تا سوزش صورتم مرا از خیال مه آلودت جدا نکند !
روزم را با اندوه به پایان میبرم و مینویسم برایت تا یادگاری باشد از لحظه های پر تب و تابم !
تا یادگاری باشد از درد دستانم که همیشه یادگار بغضی بوده که فرو خورده ام !
امروز همه را مینگریستم ولی آنچه را که میخواستم ، نمیدیدم !
چهره معصوم و دلبرانه ات را میان گونه های همه آنانی جستجو کردم که نگاهم میکردند و میگذشتند !
ولی هیچیک آنی نبودند که آنه من باشند !
چه بگویم از شبی که در اندوهی بگذرد از فراق .
و نباشد خیال وصالی تا مرهمی باشد برای سیل سرشکی که درمینوردد همه بنیان وجودم را !
و چه بگویم از لحظه ای که آخرین شعله های امید قلبم سرد شد و فروخفت .
و صبرم را دیدم که دستی بر شانه ام کشید و گفت برو ، دیگر نخواهد آمد !
و دیدم فروریختن تصور قدمهای نازنینت که نزدیک و نردیک تر میشوند تا تو را در آغوش من بیفکنند !
ولی لرزش زانوانم راست میگفت !
تصور آمدنت دیگر محال بود و من باید میرفتم !
ولی چگونه ؟!
چگونه میشاید از جایی گذشت که تو را میباید دید ؟!
چگونه شایسته است و بایسته ، گذشتن از آن خیابانی که دیگر یادگار توست ؟!
و میگذرم ...
ولی گل سرخی را چه کنم که در دستانم میلرزد و شرمنده نگاه خیره ام به انتهای یک کوچه است ؟!
با او چه کنم ؟!
به یادت ، در همین جا بیفکنم تا یادگاری باشد از عشق ؟!
یا با خود همراه کنم و صورتم را بر تیغ هایش بگذارم و خون بگریم ؟!
تحمل جدایی اش را که ندارم چون یادگاری است از تو !
پس با خود می آورمش !
راستی ، میخواهی ببینی اش ؟
میخواهی سرخی اش را به تماشا بنشینی ؟
پس ببین و خوب ببین تا نامم را هم ببینی بر آن برگه های زیرین .
آری ، سرخی اش را ببین تا تو را یادآور سرخی چشمانم باشد و مرا تصور سرخی گونه هایت !
ولی نه سرخی او ، نه چشمهای من و نه گونه های تو ، مرا به ماندن نمیخوانند !
و من باید بروم !
و چه زیباست شرح این لحظه که گفت : میروم و میمیرم و می آسایم ، از عشق !
و من بی اعتنا به دستان لرزان قلبم که میخواست پاهایم را ببندد تا بمانند ، رفتم !
هنوز چنگ زدن قلبم را به پنجره ای که از آن دور ردشدم ، احساس میکنم !
وه ، که تصور آن لحظه هم دیوارهای قلبم را در هم میفشرد و روح ناآرامم را در خود میفشرد !
میدانی که فرصت چندانی ندارم !
فرصتی برای درآغوش کشیدن و بوییدن و بوسیدنت !
فرصتی برای در دست گرفتن دستهای گرم و صمیمانه ات !
و فرصتی برای زندگی !
تو باش و بجای من و با خاطرات من زندگی کن !
به خاطر همه خاطرات زیبایی که در کنار هم بودیم ، زندگی کن !
به خاطر دلهره اولین بوسه داغ و آرامی که بر گونه های سرخت به یادگار گذاشتم ، زندگی کن !
تو را حتما به آخرین جشن تولدم دعوت خواهم کرد !
با خودت برایم دسته گلی بیاور !
سرخ سرخ !
سرخ تر از چشمانم ، اگر یافتی
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |