هم نفس با من بمان...
بنام تک نوازنده ی گیتار عشق برای خودم و همه ی آنهایی که بالاخره یک روز به دنبال خودشان می گردند......و گاهی چه دیر! مرا ببخش!! با توام! آری با تو که در آینه نشسته ای و خیره به من نگاه می کنی.میدانم! خیلی وقت است که به تو سر نزده ام.
تا دیروز حتی نامت را هم فراموش کرده بودم. حالا آمده ام می خواهم خوب نگاهت کنم. بگذار من هم به درون آینه بیایم! چرا ابرها
دوروبرت را گرفته اند؟
دلم می خواهد سفری تا نزدیکی تو داشته باشم. می خواهم آنقدر راه بروم تا به انتهای آینه برسم و کاسه ام را پر از حرفهای
روشن خدا کنم وبرگردم. چرا حرف نمی زنی؟ حق داری مرا نشناسی. صدای قلبم گرفته است. می بینی چه بر سر خودم اورده ام؟
دستهایم مدتهاست که بالهای هیچ پرنده ای را لمس نکرده اند و چشمهایم شکل زلال شاپرکها و ارکیده ها را از یاد برده اند.
حق داری لبخند نزنی. من چهارده سال است که برایت نامه ننوشته ام 14 سال است که باتو حرف نزده ام. هیچ وقت شاخه گل سرخی به تو هدیه نداده ام. تو در تمام این مدت در کنارم بودی و برام مثل گلهای پیراهنم آواز میخواندی. گاهی که پنجره ی احساسم را باز میکردم صدایت را مبهم می شنیدم. انگار مرا صدا می کردی,انگار مرا دعا می کردی.
مرا ببخش! من هرگز با عشق به تو نگاه نکردم, من فقط دیگران را دیدم. من دیر رسیدم و نتوانستم برای اخرین مسافری که از جاده می گذشت, دست تکان بدهم. وقتی کبوتر آمده بود, من نبودم. وقتی عشق گلدانهای خانه ام را سبز کرده بود, من نبودم.
وقتی سقف اتاقم تا آسمان اوج گرفته بود, من نبودم و شعری نسرودم.
مرا ببخش! حق باتوست. تو هر روز قبل از آفتاب می امدی و بالشم را با عطری که از فرشته ها گرفته بودی, خوشبو می کردی و می گفتی:((بیدار شو!!)) اما پلک هایم چنان سنگین بود که نمی توانستم بیدار شوم. من راه می رفتم, حرف می زدم, گریه میکردم, می خندیدم, عاشق میشدم, اما بیدار نبودم.
مرا ببخش! من هیچ وقت به تو نگفتم:((دوستت دارم!)) می دانم دیر شده است. اما هنوز میتوانم با تو همسفر شوم. به ابرها بگو بروند!! در اینه را به رویم باز کن........!!؟؟
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |